پروردگارا
داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم
چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست
یک روز، آخرای ساعت کاری بانک، پسر بچه ای با یک قبض در دست نزد تحویل دار بانک رفت و گفت:
لطفا این قبضو پرداخت کن.
تحویل دار گفت: پسر جان وقتش گذشته و سایت هارو بستیم، فردا صبح بیار انجام میدم.
پسر بچه گفت میدونی من پسر کیم؟! بابام هم بیاد همینو میگی؟!
تحویل دار گفت پسر هر کیم که باشی ساعت کاری بانک تموم شده و سایتو بستیم!
پنج دقیقه بعد پسر بچه با یه مردی که لباسهای کهنه و چهره رنجیده داشت اومد.
تحویل دار فهمید که باباشه.
بلند شد و به قصد احترام تحویلش گرفت!
قبض و پولشو گرفت و گفت چشم کار شمارو انجام میدم، ته قبضو مهر کرد و تحویل داد؛
البته قبض رو داخل کشو گذاشت تا فردا صبح پرداخت کنه.
پسر بچه گفت دیدی بابامو بیارم نمیتونی نه بهش بگی و بعدش خندید.
پدر به پسرش گفت برو بیرون و منتظر بمون تا منم بیام،
وقتی پسر بچه رفت باباش اومد و به تحویل دار گفت ممنون بابت اینکه جلوی بچه ام بزرگم کردی!
تحویل دار گفت: این کارو به خاطر بچه ات انجام دادم!
از دیدگاه بچه، پدر، بزرگ ترین فرد تو دنیاست که حلال تموم مشکلاته، خوب نبود ذهنیتش تغییر می کرد.
پدر که باشی در کتاب ها جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست!
بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی،
پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی...
چیـزی نمیـخـوآهَم جـز . . .
یـکــ اتــآقِ تـآریک
یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم
یـکـ فنجـآن قهـوه بـهـ تَلخـی ِ زهـر !
وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد :
سارا ،، دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت
و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت:
بله خانم؟
معلم ک از عصبانیت شقیقه هایش می زد
به چشم های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن؟ها؟
فردا مادرت را میاری مدرسه میخوام در مورد بچه ی بی انظباتش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه ی لرزان را جمع کرد.....
بغضش را به زحمت قورت دادو ارام گفت: خانوم .....
مادرم مریضه...
اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق میدن...
اون وقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره
که من دفتر های داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت:
بشین سارا و کاسه اشک چشمش روی گونه هایش خالی شد.
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد :
سارا ،، دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت
و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت:
بله خانم؟
معلم ک از عصبانیت شقیقه هایش می زد
به چشم های سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن؟ها؟
فردا مادرت را میاری مدرسه میخوام در مورد بچه ی بی انظباتش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه ی لرزان را جمع کرد.....
بغضش را به زحمت قورت دادو ارام گفت: خانوم .....
مادرم مریضه...
اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق میدن...
اون وقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره
که من دفتر های داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت:
بشین سارا و کاسه اشک چشمش روی گونه هایش خالی شد.
دلم واسه اون دبستان تنگ شده
که وقتی تنها تو گوشه حیاط مدرسه وایسادی
یه نفر میومد بهت میگفت:
میای با هم دوست بشیم..!!؟
وقتی دو عاشق از هم جدا میشن ...
دیگه نمی تونن مثل قبل دوست باشن....
چون به قلب همدیگه زخم زدن...
نمی تونن دشمن همدیگه باشن...
چون زمانی عاشق بودن...
تنها می تونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن....
هی روزگار ... واقعا راسته ....
اوووفففف...
داره میترکه مخم...
اخه مگه داریم؟؟؟
مگه میشه بتوبگم
ازت بدم میاد؟؟؟
تکراری شده لوندیات؟؟؟
رومخمه کم حرفیات؟؟؟
نمونده اصلا حرفی بات؟؟؟
توخواستی این چرندیات
راجبت ازدهن بیاد...
گرفتی ازم ایراد...
توقعات ازم زیاد...
کاری کردی که ازهرچی"اسفندیه"بدم بیاد...
ازهرچی"اسفندیه"بدم میاد...
اونی که ازمن گذشت...
واسه من درگذشت...
.
.
.
.
میخوای مثه ماباشی؟؟؟
هه
موفق باشی!!!
.
.
.
.
به ارواح"جدم"...
نیستی در"حدم"...
.
.
.
.خیال کردی رفتیوتمام؟؟؟
بریدیوخلاص؟؟؟
من هرگزکوتاه نمیام...
میبینی؟؟؟
تاابد دهانت ازحرفهایم"سرویس"است!!!
.
.
.
.
ازتنهابودن راضی نیستم...
ولی خوشحالم که باخیلیا نیستم...
.
.
.
.
اینوبدون که:
بدونه من هواسرده...
الان گرمی نمیفهمی!
.
.
.
.
مهم نیس بعضیابرن!!!
مهم اینه که دیگه برنگردن!!!
.
.
.
.
تحقیرت هم کنم کافی نیست...
تفریقت میکنم ازتمام زندگیم!
.
.
.
.عددی نبودیو به اسونی به"توان"رسوندمت...
مطمعن باش
میتونم به همین اسونی هم زیر"رادیکال"ببرمت...